زهرا آلابراهیم- شهرآراآنلاین، بعضی مردها بیکارند و برای آنها که کارگر ساختمانی شدهاند هم یک روز کار هست و یک روز نه. باید صبور باشند و عرق بریزند تا شاید بعضی روزها ۴٠ یا ۵٠هزارتومان روزیشان شود. از زمانی که کورهها تعطیل شده، بیکاری چون بختک به جان این روستا افتاده و نفس زندگیشان را به شماره انداخته است. حتی همسران و مادران مردان این روستا برای درآمد بیشتر سرمهدوزی یا کارگری میکنند، به فصلش پسته میشکنند و گاهی سبزی پاک میکنند، اما به گفته خودشان درآمد این کارها نمیصرفد و اکنون حتی راضیاند به مستخدمی در شرکت یا مدرسهای با حقوق کمتر از قانون کار. روستا سوت و کور است؛ فقط بچههای قدونیمقد هستند که در ظل آفتاب با دوچرخههایشان روی خاک و سنگ جولان میدهند. آنهایی هم که دوچرخه ندارند یا دنبال بقیه بچهها میدوند یا تکه چوبی به دست گرفتهاند و آن را روی زمین میکشند. اینجا «زینالدین»، نزدیکترین روستا به مشهد است. از روستا تا پایانه بیآرتی حدود نیمساعت راه است. برای اینکه با مردم صحبت کنم چارهای ندارم جز اینکه به در خانههایشان بروم، اما کنار در خانهها خبری از زنگ نیست و تنها راه، این است که کلید یا تکهسنگی برداری و اهالی خانه را خبر کنی. کنار بعضی درها، سوراخ کوچکی هست. از آن طناب یا نخی پلاستیکی بیرون آمده که حکم همان کلید را دارد برای اهالی خانه و خودیها.
شاید من هم قاچاقفروش شوم
مریم، در را به رویم باز میکند و تا متوجه میشود خبرنگار هستم، سرِ درددلش باز میشود: بعداز تعطیلی کورهها، بیشتر مردهایمان کارگری میکنند. بعضی زنها هم برای اینکه کمکخرج خانه باشند در کارگاهها با ماهی ٣٠٠ یا ۴٠٠هزار تومان کار میکنند. خانوادهای سراغ دارم که در کوره کار میکردند، اما الان قاچاقفروشی میکنند، میگویند مجبوریم. راست میگویند؛ اینطور پیش برود شاید پنجسال دیگر من هم قاچاقفروشی کنم؛ چون دیگر نمیتوانم ببینم بچههایم گرسنه باشند. سنگدان مرغ را با دنبه چرخ میکنیم و بهجای گوشت چرخشده استفاده میکنیم. گاهی شاید یک ماه بگذرد و فقط یک لیوان شیر بتوانیم به بچههایمان بدهیم.
برای یک ظرف غذا شناسنامه خواستند
او ادامه میدهد: اینجا فقر بیداد میکند. ماه رمضان بود که برای ما غذای حرم آوردند. برای همان وعده غذا هم از خانوادهها شناسنامه خواستند. دست آخر هم به هر کسی، یک کف دست غذا رسید. غذای حرم تبرک است، اما دردی از ما دوا نمیکند. بهجای این کارها باید فکری برای کار اهالی روستا کرد. چه اشکالی دارد که یک سازمان دولتی، مستخدم را از این روستا انتخاب کند؟ حاضرم در جایی مستخدم باشم، اما با این وضع زندگی نکنم.
بچهها پشت سر مادرشان روی پلهها بالا و پایین میروند گوشهایشان را برای شنیدن صحبتهای مادر تیز کردهاند. مریم برای اینکه بچهها بعضی حرفها را نشنوند، آنها را به داخل خانه میفرستد و ادامه میدهد: به خاطر حضور قاچاقفروشها، اگر خودم نتوانم مراقب بچهها باشم، اجازه نمیدهم بیرون بازی کنند. یک بار بچهای را در روستای بالاتر از ما دزدیدند. کال کشفرود هم به ما نزدیک است و حاشیه آن پر از معتاد و کریستالی است.
بچهها با خاک و سگ بازی میکنند
او میگوید: اینجا فضای سبز یا جایی برای تفریح بچهها ندارد و آنها با خاک و سگ بازی میکنند. شاید یک سالی میشود که بچهها را پارک نبردهام، چون باید دو اتوبوس سوار شویم تا به پارک «ارم» پنجتن برسیم. بعد هم بچهها دلشان خوراکی میخواهد. به همین دلیل ترجیح میدهیم همان پول را دو روز برایشان نان بخریم.
اثری از خانه بهداشت در روستا نیست. مریم میگوید: اینجا اگر کسی بیمار شود، خوددرمانی میکند؛ چون اینجا خانه بهداشت ندارد، پول دکتر را هم نداریم. اگر ضروری باشد، باید برویم مرکز بهداشت شیرحصار یا التیمور.
مریم لیسانس علوم اجتماعی دارد؛ بههمیندلیل بهتر از دیگران، مشکلات روستا را بازگو میکند. او میگوید: زندگیمان را با همان پول نصفهونیمه کارگری ساختمان و یارانه میگذرانیم. مادرشوهرم در زاهدان فوت کرد، حتی پول رفتن به آن شهر را نداشتیم و فقط شوهرم رفت.
سفر؟ حتی به آن فکر نمیکنیم
فاطمه، از دیگر ساکنان این روستا صحبت مریم را قطع میکند و میگوید: حتی به سفررفتن فکر نمیکنیم. آخرین سفرم در دوران عقد بود. پولی نیست که به این چیزها فکر کنیم. شوهرم قبلا در کوره کار میکرد، اما بعد از تعطیلی کورهها در مغازهای با ماهی ۶٠٠هزار تومان کار میکند.
او درباره خورد و خوراک اهالی زینالدین میگوید: اینجا خانوادهها بیشتر گردن و پای مرغ میخرند. وقتی هم که برایمان مهمان میآید، عزا میگیریم.
او ادامه میدهد: اینجا فقط یک دبستان دارد که آن هم دو پایه است. برای راهنمایی و دبیرستان هم باید بچهها را به بیرون از روستا بفرستیم. این روستا مشکل زیاد دارد، اما دهیار زینالدین در شهر زندگی میکند و از وضعیت زندگی مردم بیاطلاع است.
زندگی با یارانه
احمد، مردی جاافتاده با پیژامه و پیراهن سفید، گوشه پیادهرو در سایه درخت کز کرده است و از دور، کلاه و تسبیح سبزش خودنمایی میکند. او میگوید: از وقتی کورهها تعطیل شده، بیکارم. یعنی بیشتر مردهای روستا بیکارند. یک عمر در کورهها کار کردم، اما بیمه ندارم.
تسبیحش را دور دست میچرخاند و ادامه میدهد: ششنفریم که با یارانه حدود ٢٧٠هزارتومانی زندگی میکنیم. مجبوریم بسوزیم و بسازیم. پولی نداریم که به شهر بیاییم و در شهر زندگی کنیم.
بیآبی روی صورت بچهها
ملیحه، زن جوانی که چادرش را دور کمرش گره زده است، در را برایم باز میکند. توی راهرو خانه، دبههای سفید پر از آب خودنمایی میکند. او میگوید: اینجا تا چند روز پیش، مشکل کمبود آب و قطعشدن آن را داشتیم که حل شد، اما همین آب هم گاهی کم است و پایین روستا به اندازه یک نخ آب میآید. این مواقع دیگر به خانههای بالای روستا آب نمیرسد و مجبوریم سه یا چهار صبح، حمام برویم که آب داشته باشیم. آب برای خوردن را هم میجوشانیم. فکر کنم اگر شهریها از آب اینجا بخورند، بیمار شوند.
از عید آب نداشتیم
عصمت رضایی از دیگر ساکنان زینالدین میگوید: چندوقت پیش از آستان قدس آمدند بازدید و گفتند مشکل آب درست میشود، اما تغییری ندیدیم. از عید آب نداشتیم. آنقدر سر و صدا کردیم که چندروزی است آب وصل شده است. گاهی در آب کلر نمیریزند و وقتی دبهها را آب میکنیم، بهاندازه یک بند انگشت روی آن لای میبندد. اگر هم در آب کلر زیاد بریزند، آب بوی وایتکس میدهد. وقتی هوا گرم میشود بچهها حالت تهوع یا اسهال میگیرند، اما چه کنیم؟ ناچاریم از این آب استفاده کنیم.
از جمعآوری زبالهها میپرسم. عصمتخانم چادرش را دور سرش گره میزند و میگوید: بیا پشت غله را ببین.
شاید من هم قاچاقفروش شوم
مریم، در را به رویم باز میکند و تا متوجه میشود خبرنگار هستم، سرِ درددلش باز میشود: بعداز تعطیلی کورهها، بیشتر مردهایمان کارگری میکنند. بعضی زنها هم برای اینکه کمکخرج خانه باشند در کارگاهها با ماهی ٣٠٠ یا ۴٠٠هزار تومان کار میکنند. خانوادهای سراغ دارم که در کوره کار میکردند، اما الان قاچاقفروشی میکنند، میگویند مجبوریم. راست میگویند؛ اینطور پیش برود شاید پنجسال دیگر من هم قاچاقفروشی کنم؛ چون دیگر نمیتوانم ببینم بچههایم گرسنه باشند. سنگدان مرغ را با دنبه چرخ میکنیم و بهجای گوشت چرخشده استفاده میکنیم. گاهی شاید یک ماه بگذرد و فقط یک لیوان شیر بتوانیم به بچههایمان بدهیم.
برای یک ظرف غذا شناسنامه خواستند
او ادامه میدهد: اینجا فقر بیداد میکند. ماه رمضان بود که برای ما غذای حرم آوردند. برای همان وعده غذا هم از خانوادهها شناسنامه خواستند. دست آخر هم به هر کسی، یک کف دست غذا رسید. غذای حرم تبرک است، اما دردی از ما دوا نمیکند. بهجای این کارها باید فکری برای کار اهالی روستا کرد. چه اشکالی دارد که یک سازمان دولتی، مستخدم را از این روستا انتخاب کند؟ حاضرم در جایی مستخدم باشم، اما با این وضع زندگی نکنم.
بچهها پشت سر مادرشان روی پلهها بالا و پایین میروند گوشهایشان را برای شنیدن صحبتهای مادر تیز کردهاند. مریم برای اینکه بچهها بعضی حرفها را نشنوند، آنها را به داخل خانه میفرستد و ادامه میدهد: به خاطر حضور قاچاقفروشها، اگر خودم نتوانم مراقب بچهها باشم، اجازه نمیدهم بیرون بازی کنند. یک بار بچهای را در روستای بالاتر از ما دزدیدند. کال کشفرود هم به ما نزدیک است و حاشیه آن پر از معتاد و کریستالی است.
بچهها با خاک و سگ بازی میکنند
او میگوید: اینجا فضای سبز یا جایی برای تفریح بچهها ندارد و آنها با خاک و سگ بازی میکنند. شاید یک سالی میشود که بچهها را پارک نبردهام، چون باید دو اتوبوس سوار شویم تا به پارک «ارم» پنجتن برسیم. بعد هم بچهها دلشان خوراکی میخواهد. به همین دلیل ترجیح میدهیم همان پول را دو روز برایشان نان بخریم.
اثری از خانه بهداشت در روستا نیست. مریم میگوید: اینجا اگر کسی بیمار شود، خوددرمانی میکند؛ چون اینجا خانه بهداشت ندارد، پول دکتر را هم نداریم. اگر ضروری باشد، باید برویم مرکز بهداشت شیرحصار یا التیمور.
مریم لیسانس علوم اجتماعی دارد؛ بههمیندلیل بهتر از دیگران، مشکلات روستا را بازگو میکند. او میگوید: زندگیمان را با همان پول نصفهونیمه کارگری ساختمان و یارانه میگذرانیم. مادرشوهرم در زاهدان فوت کرد، حتی پول رفتن به آن شهر را نداشتیم و فقط شوهرم رفت.
سفر؟ حتی به آن فکر نمیکنیم
فاطمه، از دیگر ساکنان این روستا صحبت مریم را قطع میکند و میگوید: حتی به سفررفتن فکر نمیکنیم. آخرین سفرم در دوران عقد بود. پولی نیست که به این چیزها فکر کنیم. شوهرم قبلا در کوره کار میکرد، اما بعد از تعطیلی کورهها در مغازهای با ماهی ۶٠٠هزار تومان کار میکند.
او درباره خورد و خوراک اهالی زینالدین میگوید: اینجا خانوادهها بیشتر گردن و پای مرغ میخرند. وقتی هم که برایمان مهمان میآید، عزا میگیریم.
او ادامه میدهد: اینجا فقط یک دبستان دارد که آن هم دو پایه است. برای راهنمایی و دبیرستان هم باید بچهها را به بیرون از روستا بفرستیم. این روستا مشکل زیاد دارد، اما دهیار زینالدین در شهر زندگی میکند و از وضعیت زندگی مردم بیاطلاع است.
زندگی با یارانه
احمد، مردی جاافتاده با پیژامه و پیراهن سفید، گوشه پیادهرو در سایه درخت کز کرده است و از دور، کلاه و تسبیح سبزش خودنمایی میکند. او میگوید: از وقتی کورهها تعطیل شده، بیکارم. یعنی بیشتر مردهای روستا بیکارند. یک عمر در کورهها کار کردم، اما بیمه ندارم.
تسبیحش را دور دست میچرخاند و ادامه میدهد: ششنفریم که با یارانه حدود ٢٧٠هزارتومانی زندگی میکنیم. مجبوریم بسوزیم و بسازیم. پولی نداریم که به شهر بیاییم و در شهر زندگی کنیم.
بیآبی روی صورت بچهها
ملیحه، زن جوانی که چادرش را دور کمرش گره زده است، در را برایم باز میکند. توی راهرو خانه، دبههای سفید پر از آب خودنمایی میکند. او میگوید: اینجا تا چند روز پیش، مشکل کمبود آب و قطعشدن آن را داشتیم که حل شد، اما همین آب هم گاهی کم است و پایین روستا به اندازه یک نخ آب میآید. این مواقع دیگر به خانههای بالای روستا آب نمیرسد و مجبوریم سه یا چهار صبح، حمام برویم که آب داشته باشیم. آب برای خوردن را هم میجوشانیم. فکر کنم اگر شهریها از آب اینجا بخورند، بیمار شوند.
از عید آب نداشتیم
عصمت رضایی از دیگر ساکنان زینالدین میگوید: چندوقت پیش از آستان قدس آمدند بازدید و گفتند مشکل آب درست میشود، اما تغییری ندیدیم. از عید آب نداشتیم. آنقدر سر و صدا کردیم که چندروزی است آب وصل شده است. گاهی در آب کلر نمیریزند و وقتی دبهها را آب میکنیم، بهاندازه یک بند انگشت روی آن لای میبندد. اگر هم در آب کلر زیاد بریزند، آب بوی وایتکس میدهد. وقتی هوا گرم میشود بچهها حالت تهوع یا اسهال میگیرند، اما چه کنیم؟ ناچاریم از این آب استفاده کنیم.
از جمعآوری زبالهها میپرسم. عصمتخانم چادرش را دور سرش گره میزند و میگوید: بیا پشت غله را ببین.
زمینی پر از زباله، در انتهای روستا و نزدیک کورههای خاموش، محل انواع زبالههای اهالی است. عصمت با یک دست، علیرضا، نوهاش، را نگه داشته است و با دست دیگر به زمین اشاره میکند و میگوید: گاهی بچهها با دمپایی روی این زمین پر از زباله بازی میکنند. وی ادامه میدهد: شوهرم بعد از تعطیلی کورهها، بنّایی میکرد، اما الان پیر شده و شاید سهچهاربار در ماه بتواند کار کند. با پول اجاره خانهای که به مستأجر دادهایم و همین مغازه روستایی، روزگار میگذرانیم. البته آنقدر به اهالی اینجا نسیه میدهم که مغازه مانند یک خیریه شده است.
عصمت میگوید: بیرون از روستا کارخانه پارچهبافی، تولیدی خیاطی و کشتارگاه مرغ برای کار وجود دارد، اما بعضی از آنها فقط سه ماه اجازه کار به شوهران ما میدهند، برای اینکه آنها را بیمه نکنند.
تنها زمین بازی را شخم زدند
بچهها با کفش ورزشی زهواردررفته و پاره یا دمپایی با کلاههای لبهدار کنار پیادهرو نشستهاند. محمد که قد بلندی دارد و به نظر میرسد از بقیه بزرگتر است، میگوید: قبلا کنار کوره یک زمین بود که چهار تا آجر بهجای دروازهاش گذاشته بودیم و فوتبال بازی میکردیم، اما نمیدانم چرا آن زمین را شخم زدند.
علی، یکی دیگر از بچهها، که کنار دیوار ایستاده و پای راستش را به دیوار تکیه داده است، ادامه میدهد: الان یک زمین آن طرف کوره هست که شبها در آن گلکوچک بازی میکنیم، چون صبحها بعضی از بچهها با پدرشان سر کار میروند و تعدادمان آنقدر نیست که بازی کنیم.
قناعت در قرص خوردن
فریبا، زن ریزنقشی است که با دمپایی و چادر قهوهای کنارم ایستاده. صورت بیحالی دارد که بعداز صحبتهایش متوجه میشوم مبتلا به کمخونی است و باید گوشت و قرصهای خارجی مصرف کند. میگوید: یک یخچال و فریزر داشتیم که محرم سال گذشته بهخاطر خرج بیماریام فروختیم و چند وقت بعد، یک یخچال دست دوم خریدیم. زنِ خونگرمی است و به خانهاش دعوتمان میکند. ادامه میدهد: باید قرص فیفول مصرف کنم. سه سال پیش، بستهای ٢٠هزار تومان بود، اما الان بستهای ٣۶هزار تومان شده است. آنقدر گران شده که هر شب نمیخورم و قناعت میکنم.
دستم را میگیرد تا فریزر خانهشان را نشانم دهد. میگوید: بیا عمق فاجعه زندگیهای اینجا را ببین.
دستانش به قدری زبر و زمخت است که نشان میدهد مدتهاست کار سنگین انجام میدهد. داخل فریزر یک کاسه استیل حکم قالب یخ را دارد. چند بسته فریزشده پا و گردن مرغ هست و یک تکه جگر مرغ هم که به گفته فریبا چندشب پیش که شوهرش ٧٠هزار تومان از آژانس درآورده، آن را خریده تا حال همسرش کمی بهتر شود.
فریبا میگوید: مدتی پیش، از هر خانواده ١۵٠هزار تومان گرفتند تا بلوکه وسط کوچهها را درست و مشکل آب را حل کنند. الان هم دوباره برای آسفالت روستا، از هر خانواده، ١٣٠هزار تومان خواستهاند، اما واقعا نداریم. اگر پول داشتم قرصهایم را میخریدم. کمکم خانمهای روستا دورمان جمع میشوند. طاهرهخانم درِ گوشی میگوید: چند وقت پیش، خانهام کمی خراب بود. از آستان قدس برای بازدید آمدند. جلو آنها گریه کردم و مشکلاتم را گفتم که بالاخره حاضر شدند خانهام را تکمیل کنند.
روسری سفیدی به سر دارد و موهای حناییاش از گوشه روسری بیرون زده است. میگوید: ٢٣سال است شوهرم فوت شده و کسی را ندارم. الان هم با پول یارانه و مستمری کمیته امداد زندگی میکنم. تازگیها یکی از گوشهایم دچار مشکل شده و باید سمعک بگذارم. کمیته امداد هم فقط نصف هزینه را میدهد.
عصمت میگوید: بیرون از روستا کارخانه پارچهبافی، تولیدی خیاطی و کشتارگاه مرغ برای کار وجود دارد، اما بعضی از آنها فقط سه ماه اجازه کار به شوهران ما میدهند، برای اینکه آنها را بیمه نکنند.
تنها زمین بازی را شخم زدند
بچهها با کفش ورزشی زهواردررفته و پاره یا دمپایی با کلاههای لبهدار کنار پیادهرو نشستهاند. محمد که قد بلندی دارد و به نظر میرسد از بقیه بزرگتر است، میگوید: قبلا کنار کوره یک زمین بود که چهار تا آجر بهجای دروازهاش گذاشته بودیم و فوتبال بازی میکردیم، اما نمیدانم چرا آن زمین را شخم زدند.
علی، یکی دیگر از بچهها، که کنار دیوار ایستاده و پای راستش را به دیوار تکیه داده است، ادامه میدهد: الان یک زمین آن طرف کوره هست که شبها در آن گلکوچک بازی میکنیم، چون صبحها بعضی از بچهها با پدرشان سر کار میروند و تعدادمان آنقدر نیست که بازی کنیم.
قناعت در قرص خوردن
فریبا، زن ریزنقشی است که با دمپایی و چادر قهوهای کنارم ایستاده. صورت بیحالی دارد که بعداز صحبتهایش متوجه میشوم مبتلا به کمخونی است و باید گوشت و قرصهای خارجی مصرف کند. میگوید: یک یخچال و فریزر داشتیم که محرم سال گذشته بهخاطر خرج بیماریام فروختیم و چند وقت بعد، یک یخچال دست دوم خریدیم. زنِ خونگرمی است و به خانهاش دعوتمان میکند. ادامه میدهد: باید قرص فیفول مصرف کنم. سه سال پیش، بستهای ٢٠هزار تومان بود، اما الان بستهای ٣۶هزار تومان شده است. آنقدر گران شده که هر شب نمیخورم و قناعت میکنم.
دستم را میگیرد تا فریزر خانهشان را نشانم دهد. میگوید: بیا عمق فاجعه زندگیهای اینجا را ببین.
دستانش به قدری زبر و زمخت است که نشان میدهد مدتهاست کار سنگین انجام میدهد. داخل فریزر یک کاسه استیل حکم قالب یخ را دارد. چند بسته فریزشده پا و گردن مرغ هست و یک تکه جگر مرغ هم که به گفته فریبا چندشب پیش که شوهرش ٧٠هزار تومان از آژانس درآورده، آن را خریده تا حال همسرش کمی بهتر شود.
فریبا میگوید: مدتی پیش، از هر خانواده ١۵٠هزار تومان گرفتند تا بلوکه وسط کوچهها را درست و مشکل آب را حل کنند. الان هم دوباره برای آسفالت روستا، از هر خانواده، ١٣٠هزار تومان خواستهاند، اما واقعا نداریم. اگر پول داشتم قرصهایم را میخریدم. کمکم خانمهای روستا دورمان جمع میشوند. طاهرهخانم درِ گوشی میگوید: چند وقت پیش، خانهام کمی خراب بود. از آستان قدس برای بازدید آمدند. جلو آنها گریه کردم و مشکلاتم را گفتم که بالاخره حاضر شدند خانهام را تکمیل کنند.
روسری سفیدی به سر دارد و موهای حناییاش از گوشه روسری بیرون زده است. میگوید: ٢٣سال است شوهرم فوت شده و کسی را ندارم. الان هم با پول یارانه و مستمری کمیته امداد زندگی میکنم. تازگیها یکی از گوشهایم دچار مشکل شده و باید سمعک بگذارم. کمیته امداد هم فقط نصف هزینه را میدهد.