سینما آفریقا دور میدان تقیآباد، سینما هویزه نبش چهارراه دکتری و سینما قدس در خیابان جم؛ این ٣ باهم، برایم جغرافیایی خاطرهانگیز است. تماشای «دیگه چه خبر» (تهمینه میلانی، ١٣٧١) در سینما آفریقا نخستین تجربه سینما رفتن بود. «از کرخه تا راین» در سینما هویزه و «کلاهقرمزی و پسرخاله» در سینما قدس را هم فراموش نمیکنم؛ از اولی چهرههای خیس از اشک آدمها در تاریکنای سالن به یادم مانده است و از دومی صف طویل جلو سینما. باز خاطراتی هست از سالهای بعد که دیگر خودم سینما میرفتم، خودم فیلمها را انتخاب میکردم: «شبهای روشن» در سالن خالی و خلوتِ شماره ٢ هویزه و «کاغذ بیخط» در یک ظهر داغ تابستانی در سینما آفریقا، تا برسم به یکی از آخرین تجربیات در آن سینماهای قدیم، تجربه ترس و تنهاییِ «به رنگ ارغوان» در اسفند مضطربِ ١٣٨٨ در سالن ٢ هویزه. اما سالها بود که دیگر فیلم دیدن در این سالنها تجربهای لذتبخش نبود؛ در سینما آفریقا صدا آنقدر بد شده بود که خیلی از دیالوگهای فیلمها را نمیفهمیدی و هویزه هرچند صدایش بهتر بود؛ سالنش مثل آفریقا نمور و کهنه بود. سینما قدس هم که زمانی محل دیدن فیلمهای خاصتر بود، دیگر داشت به مکانی فراموششده بدل میشد. این ٣ سینما که فاصله میانشان را پیاده میشود طی کرد، صرفا اهمیتی سینمایی نداشتند. موبایل که هنوز در کار نبود، تا سالها، کیوسک تلفن عمومی جلو سینما آفریقا نشان شاخصی برای قرار گذاشتن بود؛ سردر سینما هویزه، مثل تالار ابنسینا، جزئی از تصویر خیابان دانشگاه بود و البته آنها که بزرگتر از ما بودند از سینماهای دیگری هم میگفتند، حوالی خیابان ارگ و آنطرفها که به وقت سینما رفتن ما دیگر چیزی ازشان نمانده بود. نمیدانم تاریخ اینها را کسی نوشته است یا نه. سالنهای سینما جزئی مهم از تاریخ سینما محسوب میشوند. تحقیق تاریخی درخشان ویلیام پل، که در سال ٢٠١۶ منتشر شد، عنوانی دارد که بهراحتی قابل ترجمه نیست، اما بیشوکم میتوان چنینش خواند: «وقتی سینما همان سالن سینما بود».[١] کتاب خواندنی پل نشان میدهد که چطور تاریخ سالنهای سینما از تاریخ سینما تفکیکناپذیر است. اینکه سینما «دیاموند» چطور «هویزه» شد خودش یک تاریخ است و این هم که هویزه شد «پردیس سینمایی هویزه» دنبالهای بر آن تاریخ.
هویزه جدید با سالنهای تروتمیز، پرده بزرگ سالنِ یک و صدای فوقالعادهاش آشتی دوبارهای با سینما رفتن بود. تجربه تماشای جمعی «میانستارهای» کریستوفر نولان در سالن شماره یکِ مملو از جمعیت هویزه را هرگز فراموش نمیکنم. «ای کاش»هایی هم هست. ای کاش آن سردر قدیمی که جزئی از هویت مشهد بود باقی میماند، و البته حسرتی بزرگتر از آن: ای کاش تماشای فیلمهای روز جهان در این سالنهای باکیفیت خاطرههایی نادر نمیشد، کاش درها باز میشد و فیلمهایی درخور این کیفیتِ صدا و تصویر در سالنها به نمایش درمیآمد. صحبت از روز ملّی سینماست که هیچکس هم نمیداند مناسبتش چیست و چرا این روز؟ توی تقویم این روز خالی مانده بود؟ روز ملّی سینما تا آن زمان که درها را بسته باشیم و سر در برف فرو برده، بیرقیب، نشسته باشیم، مثل تولید «پیکان» است، «پیکان» سوار میشدیم چون چارهای نداشتیم.
منتقد و تحلیلگرسینما