شهرآرا آنلاین - برگوبار بوتههای هرسنشده شمشاد، جای خوابی برای درامانبودن از باد و باران و مأمور است. مثل یک ساقه بلندِ خشک، زرد و زار است. سینهخیز خود را میان بوتههای بیبرگ شمشمادها جا میدهد. جز کفشهای کهنهای که برای پایش تنگ است، چیزی از قد بلندش که به نظر بیشتر از ١٨٠سانتیمتر است، پیدا نیست. انگار جزوی از بوتههای نیمهخشک شمشادهاست. میگوید: شهرداری هم گیرش به همین شمشادهاست. چند وقت دیگر کارگرانش میریزند اینجا و همه برگوبارش را میزنند. یکی نیست بگوید پدربیامرز! چه کار داری به گلها و علفها. اگر بیاییم وسط شهر خوب است، که میخواهی ما را از همین صدمتری دربهدر کنی؟! از الان باید به فکر پلاستیکی، چیزی باشیم که بکشیم روی خودمان تا از باران و برف خیس نشویم.
١٠دقیقهای کنار بزرگراه شهید بابانظر چشم به ماشینها دوختهایم. هیچ راهی نیست جز اینکه در فرصتی، خودمان را میان ماشینهایی بیندازیم که با سرعت درحال عبور هستند.
رسول که در عبور از عرض صدمتری تجربه و مهارت دارد، توصیه میکند که منتظر کامیون باشیم؛ چون کامیونها سرعت کمتری دارند و احتمال جان سالم به در بردن بیشتر است.
او با سر و صورتی که با آب و شانه غریبه است و به رنگ لباسهای دودگرفتهاش درآمده، از میان بوتهها و درختان وسط بزرگراه، خودش را مثل اجل معلق جلو ماشین میاندازد. بیتوجه به ماشینهایی که با سرعت ١٠٠کیلومتر به او نزدیک میشوند، سرش را پایین میاندازد و خودش را به ما میرساند تا راهنمای ما برای عبور از صدمتری باشد. با لحنی سرد میگوید: ناز نیار! تا من رفتم، پشت سر من بیا. فهمیدی چه گفتم! یک ثانیه عقب بمانی با آسفالت کف خیابان یکی میشوی!
هنوز جملهاش تمام نشده، خودش را با تبحری خاص به بولوار وسط صدمتری میرساند. او وسط بزرگراه است و ما همچنان همان جایی که بودیم، هستیم و چشمانتظار یک کامیون.
دوباره برمیگردد پیش ما و میگوید: چرا نیامدی؟
بدون انتظار برای شنیدن پاسخی، خودش جواب سؤالش را میدهد: حق داری. جان عزیز است. ماشین به من زد که زد. مُردم که مُردم! کی میفهمد و برای کی مهم است؟
شانه بالا میاندازد و با خنده تلخی ادامه میدهد: آب از سرِ ما گذشته. نه شناسنامهای دارم و نه کس و کاری که اگر مُردم، دلش بسوزد. یادم است که وقتی اصغر مُرد، شهرداری جنازهاش را جمع کرد. کسی را نداشت.
سر و ته حرفهایش را با یک توصیه جمعوجور میکند: باید با هم رد شویم.
اینبار کمی صبر میکند تا تعداد ماشینهای عبوری کمتر شود. داد میزند: زود رد شو.
نشئگی بولوارخوابها
چشمهای گودافتاده روی صورتهای خشکیده، به محض ورود به وسط بولوار، ما را میپاید. از حاشیه صدمتری تعدادشان کمتر به نظر میرسید، اما وسط بولوار ٣٠، ۴٠نفری لابهلای شمشادها نشستهاند. سرشان را تا زانو خم کردهاند و با لبهای تیره، مشغول دودگرفتن از لولهای شیشهای هستند.
دو مرد قدبلند و تنومند، عقبتر از بقیه کیسه سفید برنجی روی خودشان کشیدهاند و لولههای شیشهای کریستالی در دست دارند. با دیدن ما از روی زمینهای گِلشده از باران شب گذشته، بلند میشوند. رسول همانطورکه روبهرو را نگاه میکند، آرام میگوید: اینها تازه شروع کردهاند به کشیدن. الان نشئه هستند و کاری ندارند... . زل نزن بهشان که فکر میکنند از بهزیستی آمدهای و به جفتمان گیر میدهند. با من بیا؛ اگر سؤالی کردند، خودم جوابشان را میدهم.
کمی از آنان دور میشویم، اما همچنان ایستادهاند و چشم به ما دارند. رسول آرام سرش را نزدیک میکند تا چیزی بگوید. دهانش و نفسش بوی مواد میدهد: این جلال گوشبر است. آن یکی هم رفیقش، مرتضیگوریل. کارش تلکهکردن امثال من و بقیه بدبختهای اینجاست، یک کریستالیحرفهای. وقتی توی «فاز» است کاری ندارد. شانس شما، الان توی فاز است. اما خدا نکند که کریستال بهش نرسد. با چاقو همه را تلکه میکند. ما بدبختها مجبوریم هرچه مواد زیر خاک و اینور و آنور قایم کردهایم، کف دستش بگذاریم. نگذاریم، تکه بزرگمان، گوشمان است.
چند زن هم پابهپای مردانی که وسط بولوار هستند، مواد میکشند. رسول میگوید: این زنها از تابستان آمدهاند وسط بولوار. یکی که آمد، راه پای بقیه هم باز شد.
زنی با موهای جوگندمی و چادری نیمسوخته از آتش، رو به بوته شمشاد نشسته است. رسول میگوید: این اشرف تریاکی است. بعضی وقتها کریستال میکشد. توی تریاککشیدن یک تریاکی خفن است برای خودش. چندماه است که زیرنظرش دارم. آنقدر زرنگ است که جلو بقیه بساطش را رو نمیکند. میرود چهار «پَل» (فاصله میان بوتهها) بالاتر بساطش را پهن میکند. هیچکس هم جرئت ندارد چیزی ازش بلند کند. ادا و اطوارش زیاد است و با همین اداهاش موادش را جور میکند.
کل جغرافیای صورت اشرف بهاندازه یک کف دست است. به لبهای چروکیدهاش، رژِ صورتی زده است. گوشه چشمهایش از سردی و نم باران هوا در شب گذشته چرک داده است. وقتی از او میپرسیم اینجا و بین مردان معتاد چطور زندگی میکند، خیلی خونسرد پاسخ میدهد: به تو چه ربطی دارد؟ مأموری؟ مفتشی؟ چهکارهای؟ با رسول مفنگی راه افتادهای این وسط که چه؟ برو پی کارت... .
با چهرهای اخمکرده همه این سؤالها را یکنفس میپرسد. حوصله جوابشنیدن هم ندارد. بعداز سؤالات پشت سر همش، سرش را پایین میاندازد و میرود.
رسول میگوید: ولش کن. من خودم آمارش را دارم. از الان فکر خماری یکساعت دیگرش است. حتما دنبال گچ میگردد. (اصطلاح معتادان برای کریستال).
همراهان معتاد
آنطورکه رسول توضیح میدهد، بهجز اشرف، زنهای معتاد میان بولوار، شبها خودشان را به جایی میرسانند. او میگوید: بعضی از این زنها اگر کسوکاری داشته باشند، شب میروند پیش او. اگر بیکس باشند و تاب سرما و جرئت شبخوابیدن در بولوار را نداشته باشند، بهعنوان همراه بیمار، میروند بیمارستان هاشمینژاد!
رسول به طرزی باورنکردنی، آمار همه معتادان اینجا را به ما میدهد. خودش که میگوید از شبخوابی وسط بولوار خسته شده؛ برای همین به ما آمار میدهد. به خودش این امید را میدهد که اگر خیری پیدا شود و او را از مهلکه اعتیاد نجات دهد، دیگر سراغ مواد نمیرود: خانم اگر یک نفر به من جای خواب و کار بدهد، مگر دیوانهام شبها اینجا سگلرز بزنم! سرِ شب بیا اینجا ببین برای دو تا پتوی پاره چه دعواها میشود. بدبختی این است که یکی از این پتوها مال من است. اما هیچوقت نتوانستهام از این غولبیابانیها بگیرم و روی خودم بکشم. من برای خودم کسی بودم. بابام بازنشسته اتوبوسرانی بود و دستش به دهنش میرسید. خودم کارگر پمپ بنزین بودم. خدا لعنت کند رفیق بد را. گفت برای اینکه شبها بیدار بمانی، مواد بکش. روزهای اول شیره تریاک میکشیدم. کمی که گذشت، رفتم سمت شیشه. اما چندوقتی است که ترک کردهام و شیشه نمیکشم. پولش را هم ندارم البته. شیشه الان گرمی ١٢٠هزارتومان شده است.
برگه نمزدهای را که بهزحمت چهارتای آن باز میشود از جیبش بیرون میآورد: این برگه را نگاه کن. کمی از باران دیشب خیس شده اما مُهرش را نگاه کن. برگه کمپ است. نوشته من معتاد نیستم. الان چند وقت است متادون میخورم.
خلاف جهت ماشینهای عبوری از کنار گاردریل بولوار به سمت بالا میرویم. رسول میخواهد پاتوقش را به ما نشان دهد. میگوید: من ٨ پَل بالاتر میخوابم. آنجا کسی نمیآید و راحتم. روزها فقط برای اینکه پولی گیرم بیاید اینجا- محدوده بازار ملل- میآیم. از اول تابستان وسط این بولوارم. چند دفعه رفتم داخل شهر، اما شبها همینجا بودم. من فقط بساط شیشه جور میکنم تا پولی به من بدهند. خانم، اگر ۴٠هزار تومان داشته باشم، بهزیستی متادون سهماهم را میدهد. آخر معتادی که هزارتومن توی جیبش نیست، از کجا ۴٠هزار تومان به بهزیستی بدهد تا متادون بگیرد؟ مجبورم سراغ این مفنگیها بیایم تا پول متادونم جور بشود.
همانطورکه از گرانی کریستال و متادون مینالد، چوب باریکی دستش میگیرد و دنبال خودش روی خاک میکشد. گاهی هم به کنار بوتهها و شمشادها میزند. چند قدمی که میرویم ناگهان میایستد و آرام به کنار بوتههای گلی با برگهای سوزنی اشاره میکند. وسط بوتهها یک جفت کفش پاره با پاهای لاغر پیداست. فضای میان ساقههای بوتهها آنقدر کم است که چیزی از چهره این معتاد پیدا نیست. با ساقههای نیمهخشک بوته گل همرنگ است.
شاخهای وسط بولوار!
از رسول میپرسیم چطور غذا گیر میآورند و شکمشان را سیر میکنند. میگوید: خانم، ما با یک کف دست نان سیر میشویم. الان خود من چند روز است هیچی نخوردهام. به اندازهای که سر مواد دعواست، سر نان دعوا نیست. آن جلال که گفتم، با رفیقش مرتضیگوریل شاخهای اینجا هستند. یکدفعه بهم گفت میآی بریم خفتگیری؟ گفتم نه؛ من به همین یکذره پولی که این وسط گیرم میآید راضیام. اینقدر زرنگ است که آماری از پولهای خفتگیری نمیدهد. اما من از آنها زرنگترم. یک بار سرِ شب که رفتم بساطشان را جور کنم، شنیدم یک گوشی «هایکلاس» از کف یک دختر زدهاند.
و با افسوس پی حرفش را میگیرد: خدا میداند چند فروختند و چقدر گیرشان آمد.
داخل لولههای آب پلاستیکی که برای آبیاری درختان و بوتههای وسط بولوار کشیدهاند، چوب شکستهای قرار دارد. با دیدن چوب، صدای رسول بلند میشود: هزار بار بهشان گفتم که اگر آب میخواهید، سیخ نزنید. این لولهها پلاستیکی هستند و اگر بشکنند، آب میزند وسط بولوار. یک کارهایی میکنند که همین جاخواب را هم از دست بدهیم.
دستمزد آمار دادنهای رسول؛ ٢ نان و ۴٠ هزار تومان پول!
آمارهای رسول از معتادان وسط بولوار تمام شده است و میخواهد برای عبور از صدمتری کمک کند. اما قبل از ردشدن درخواستی دارد: آبجی، ما کارت را راه انداختیم. اگر من نبودم اصلا نمیتوانستی یک لحظه اینجا بمانی. میریختند سرت تا تلکهات کنند. پس تو هم کار من را راه بینداز. به خدا چیز زیادی نمیخواهم. ۴٠تومن بده تا متادون بخرم و سمت این آدمها نیایم. به جان خودم قول میدهم با این پول مواد نخرم و همهاش را بروم یکجا متادون بگیرم. یادت هست که بهت گفتم معتاد نیستم؟ این پول را برای خریدن متادون از بهزیستی میخواهم.
همانطورکه قسم میخورد به کنار گاردریل فلزی میرسیم تا با فرمان او از صدمتری عبور کنیم. وسط بزرگراه دستهایش را بالا و پایین میکند تا رانندهها متوجه عبور ما شوند و اندکی از سرعتشان کم کنند.
از صدمتری که رد میشویم حواسش جمع است تا قبل از رفتن، پول همکاری و اطلاعاتدادنش را بدهیم. با دستش، نشانی نانوایی را میدهد تا برویم آنجا کارت بکشیم و ۴٠هزارتومانی را که خواسته، بدهیم. شاگرد نانوایی بعداز کشیدن کارت، پول را به رسول میدهد، اما او هنوز نگاهش سمت ماست: آبجی! شما که میخواهی کار خیر کنی، دو تا هم نان بخر. چند روز است هیچی نخوردهام. یک خَیری چهارشنبهشبها برای ما غذا میآورد، اما این هفته هرچه منتظر ماندیم نیامد. از چهارشنبه تا الان (شنبه) چیزی نخوردهام.
با گرفتن نان و پول مثل کمان کشیدهشده از چله، رها میشود و خودش را به همان جایی که از آن بد میگفت، میرساند؛ به همان وسط بولوار، میان جماعت بولوار خواب.