شهرآرا آنلاین - مهدی عسکری - در فاصله ششروز مانده به سالگرد عملیات بدر، همسران پنجسردار بزرگ این عملیات، برای تداعی خاطره یک عکس یادگاری، میهمان پلاک سرخ شدند؛ عکسی که تنها چند روز قبل از عملیات غرورآفرین بدر به تصویر کشیده شد و خاطره ماندگاری شد میان آنها که رفتند و همسرانشان که ماندند تا ٣۴سال بعد، روایتگر زندگی خود با سردارانی باشند که چهارتن از آنها دیگر در این جهان خاکی نیستند و پرچم روزهای دفاع را به دست تنها بازمانده این جمع پنجنفره سپردند. میهمانان گرانقدر ما در این شماره، فاطمه زنجانطلب، همسر شهید جواد جامیخراسانی (فرمانده گردان فلق)؛ صدیقه موسوی، همسر شهید محمدحسین بصیر (فرمانده گردان کوثر)؛ نیره نیکنامی، همسر جانباز سیدهاشم موسوی (فرمانده گردان رعد)؛ سکینهسادات ابراهیمی، همسر شهید سیدعلی ابراهیمی (فرمانده گردان الحدید) و رقیه صادقنژاد، همسر شهید محمدعلی حافظی (فرمانده گردان یاسین) بودند که با حفظ خاطره همان عکس یادگاری، خاطره عکس یادگاری دیگری را درکنار همسران خود به ثبت رساندند.
مثل لیلی و مجنون
فاطمهخانم فتح باب خاطراتش را با روزهای عاشقی آغاز میکند؛ روزهایی که خانواده جامیخراسانی پاشنه در خانه را درآورده بودند که فاطمه را بدهید برای جواد ما. سال۶٢ بود؛ روزهای اوج جنگ و دفاع. خانواده جامی که پیشنهاد دادند، پدر فاطمه بیشتر از هر کسی مخالف بود. از سه سال قبل که نازنینپسرش در جبههها مفقودالاثر شده بود، عهد کرده بود به رزمندهجماعت دختر ندهد. نه اینکه جواد موردی داشته باشد، بلکه خوبی بیشاز حدش باعث شده بود خانواده و بهویژه پدر فاطمه با این وصلت مخالف باشند. نمیخواستند داغ جوان دیگری را به چشم ببینند. پدر آنقدر مخالف بود که حتی دوستی بیستوپنجساله با پدر جواد هم نمیتوانست مانعاز پاسخ منفیاش شود. پدر میگفت: این جوانی که من میبینم، حتما شهید میشود. فاطمه اما با اینکه فقط ١۶سال داشت، دنیا را از دریچه عاشقانهتری میدید؛ «باوجود حسی که به برادرم داشتم، جواد را هم خیلی قبول داشتم. پدرش به پدرم میگفت حاجآقا فیروزه نابی دارم که میخواهم در دامان خانواده شما بیندازمش. و من هم مشتاق این ازدواج بودم و بالاخره سر گرفت.»
فاطمه و جواد ازدواج کردند، با مراسم عقد سادهای که در روزگار امروز ما حتی در خیال هم نمیگنجد. همان شب در حرم جواد یکی از دوستانش را دیده و گفته بود: به امام رضا(ع) قسمَت میدهم دعا کنی من شهید بشوم.
حرفهای فاطمهخانم رنگوبوی دلتنگی بسیاری دارد. وقتی از جواد حرف میزند، شوق عجیبی در چهرهاش هویدا میشود. او از نماز شب و عبادتهای طولانی جواد میگوید، از روزهایی که در مرخصی عملیات بود و از شهادت و اذن رفتنش به جبهه برای فاطمه میگفت. باوجود رفاه و آرامش خانه پدری، او شرایط سخت زندگی با یک فرمانده را پذیرفته و با اینکه «زینب» در راه بود، تاآنجاکه میتوانست جواد را همراهی میکرد؛ «در اهواز و دزفول مدتی با جوادآقا بودم. آنجا خانواده شهید بصیر هم بودند. دوست داشتم تا توان در بدن دارم با همسرم همراهی کنم؛ تا اینکه ماههای آخر خودش اجازه نداد و گفت در مشهد بمان.»
سختی فقط اینها نبود؛ در عملیات میمک بود که برادر جواد اسیر شد. عموی پدر شهید جامی هم اسیر شده بود و اینها به غصه دوری جواد و بیخبری از برادر اضافه شده بود. تا اینکه یک روز جواد آمد و به فاطمه گفت باید از برادرش دل بکند؛ او آمدنی نیست.
آخرین حرفهای قبل از رفتن به عملیات مثل پرده سینماست؛ شاید هم مثل یک پیشگویی صادقانه. جواد، فاطمه را روبهروی خودش نشاند و تمام برنامه شهادتش را موبهمو برای او تشریح کرد؛ «شب قبل از رفتن به آخرین سفر جبهه، انگار حالش عوض شده بود. بااینکه میهمان داشتیم، تمام چشم و حواس جواد به من بود. دائم توی خانه میچرخید و سرگشتگی از رفتارهایش پیدا بود. صبح که شد به من گفت میخواهم پیش امامرضا(ع) بروم و برای بار آخر از ایشان خداحافظی کنم. سعی میکردم حرفهایش را جدی نگیرم تا آرام باشم و غصهام بیشتر نشود. از زیارت که برگشت صبحانه خوردیم و روبهروی من نشست و گفت فاطمه جان!»
و فاطمه آمد و جواد نشست. التهاب فاطمه بیشتر شده بود اما نمیخواست جواد چیزی از راز درونش بداند؛ برای همین بود که اینگونه گفت؛ «گفتم اگر میخواهی از شهادت بگویی اصلا حوصلهاش را ندارم.» جواد اما دستبردار نبود. از فاطمه حلالیت گرفت. از این گفت که میهمان در راهشان اگر پسر بود «حسین» باشد بهتر است و اگر دختر بود نامش «زینب» باشد. و حرف آخرش هم ناتمام ماند، وقتی گفت اگر شهید شدم... توی حرفهایش پریدم و گفتم اگر شهید شدی باید شفاعتم کنی. جوادآقا هم گفت انشاءا... و من دوباره گفتم حتما.» بعد از این حرفها جواد، شوهرخواهرش را که در آن ایام میهمان خانهاش بود، صدا کرد و داخل حیاط رفتند و حرفهایی زدند. اما مگر این بیقراری آرامَش میکرد؟ دوباره روبهروی فاطمه ایستاد و از امتحان بزرگ همسرش بعداز نبودنش گفت. و ساکش را برداشت و رفت. اینبار برخلاف همیشه، در قدمهای اول، نه برگشت، نه دستی تکان داد.
آنگونهکه فاطمهخانم میگوید، جواد همان شب اول عملیات از ناحیه پا مجروح شد اما علیرغم اصرار دیگر همرزمان برنگشت. زانوهایش را بست و ماند. لابهلای حرفهای فاطمهخانم، خاطرات زیادی از جواد باقی مانده و هر خاطره را میان خاطرهای دیگر تعریف میکند. انگار گذر ٣۴سال، سرگشتگی او را تمام نکرده است؛ «آن زمان رادیو برنامه خراسان در جبهه را پخش میکرد. آن روز من خواب بودم که مادر آمد و گفت بیدار شوم، که جوادآقا دارد در رادیو صحبت میکند. حرفهایش که تمام شد، با فاصله کمی خودش تماس گرفت. آن روزها علاقه من و جوادآقا در جبهه زبانزد دوستانش بود و هر وقت تماس میگرفت با شادی بسیار صحبت میکرد. وقتی گفتم صحبتهایت را در رادیو شنیدم، کمی مکث کرد و گفت چه خوب؛ پس اگر ما نباشیم، نوارهایمان برای یادگاری هست.» حال و هوای فاطمهخانم اما متفاوت از حال جواد بود. جواد از شهادت میگفت و فاطمه از نوروز؛ از اندازه جواد پرسیده بود تا برای همسرش لباس نوروز بخرد اما جواد گفته بود این آخرین تماس است که میگیرد؛ تماسی که دیگر تکرار نشد که نشد.
حسرتهای فاطمهخانم یکییکی بیشتر و بیشتر میشود؛ «زندگی ما در روزهای بسیار شیرینش تمام شد. در این مدت ٩ماه، فقط ایامی که بهخاطر مجروحشدن مشهد بود، میتوانستم او را ببینم و انگار زمان مجروحیتش، خوشبختی دیدارش برای من بیشتر میشد.»
او میگوید: قبل از یکی از عملیاتها که در اقامتگاهی در اهواز بودیم، شهید بصیر به محل اقامت آمد و گفت هریک از خانمها که میخواهد، برای همسرش نامه بنویسد؛ من نامهاش را میبرم. با اینکه در محل اقامت حس غربت و تنهایی بسیار داشتم و شرایط جوری بود که فقط دو پتو داشتیم و هوا هم مساعد نبود، در نامهام برای جواد نوشتم جای من خیلی خوب است و از او خواستم به دفاع از کشور ادامه بدهد.
او ادامه میدهد: مدتی در اهواز در یک خانه اقامت داشتیم. یک جیپ جنگی هم دراختیار جواد بود. یکی از روزها جواد و معاونش، من و همسر معاونش که باردار بود با دو فرزند آنها داخل آن جیپ بودیم. من هم باردار بودم. از اهواز راهی دزفول میشدیم. جواد خیلی تند رانندگی میکرد. همین هم باعث شد بطری نفت روی موکتهایی که در ماشین بود، بریزد. وقتی به مقصد رسیدیم، به من گفت چون آنها فرزند کوچک دارند، موکتی را که بوی نفت میدهد، ما برداریم تا فرزندان آنها اذیت نشوند. خیلی شبها آنها در عملیات بودند و ما تنهای تنها بودیم. اگر من بیمار میشدم، همسر معاون جواد با همان وضعیت نامناسبش به من رسیدگی میکرد و وقتی فرزندان او بیمار بودند، من در شرایط بارداری آنها را به دکتر میبردم. سختیهای آن روزها خیلی زیاد بود.
نامههای فاطمه اما عاشقانههایی بود که جواد همیشه درمیان همسنگرانش به آنها میبالید؛ به اینکه همسر برخی رزمندهها در زمان اعزام، اظهار دلتنگی بسیار برای همسرانشان کرده یا در نامههایشان به این مسئله اشاره میکردند اما جواد به دوستانش میگفت: قربان همسر خودم بروم که در نامههایش همیشه به من قوت قلب میدهد.
میرسیم به زمان شهادت جواد و اقیانوس دلتنگیهای فاطمه. پیکر پدر از راه رسیده بود اما دخترکش هنوز هوای آمدن نداشت. وقتی جنازه جواد به معراج شهدا رسید، همه مراعات میکردند، مبادا فاطمه از شهادت همسرش خبردار شود و مشکلی برای سلامتیاش پیش بیاید، مبادا خراشی به جان دردانه نرسیده بابا بیفتد. حال و روز خانواده جواد هم چندان روبهراه نبود. پیکر جواد از راه رسیده و برادرش هم در جبهه اسیر شده بود. تمام چهره جواد را با گلاب شسته و زخم گلویش را هم باندپیچی کرده بودند تا فاطمه رخسار جواد را نبیند. قرعه کشیده بودند چه کسی به فاطمه خبر بدهد. اما مگر کسی میتوانست؟ در همین حال و احوال دلشورهای تمامنشدنی افتاده بود به جان فاطمه. از دوستان قدیمی و همسران همرزمان فعلی گرفته تا لشکر٩٢ زرهی، با هر جا توانسته بود تماس گرفته بود اما قبل از او، عموی جواد پیشدستی کرده و به همه آنها گفته بود مبادا خبری از شهادت به فاطمهخانم بدهید، باردار است و امانتی پربها در راه دارد.
ترفند بعدی خانواده، دورکردن فاطمه از خانه بود. او را به منزل عمهجان بردند. اما حال و هوای خانه عمه هم مشکوک بود. پسرعمهها یواشکی میآمدند و آهسته میرفتند. فاطمه به عمه شاکی شده بود که چقدر بیمعرفتاند و حالی نمیپرسند. ماجرا اما آتش زیر خاکستر بود؛ پسرعمهها مشکیپوش بودند و نمیخواستند رخبهرخ دختردایی شوند و رنگ چهرهها، خبر از سر درونشان بدهد. اما مگر میشد حال و احوال همینگونه بماند؟ تقویم به روزهای ابتدای فروردین رسیده بود و بالاخره امانت خاک باید به دل خاک سپرده میشد. چند نفر دور از چشم فاطمه، زندگیاش را زیرورو کردند تا شاید وصیتنامهاش را بیابند و احیانا اگر سفارشی برای محل تدفینش دارد، بدانند و عملیاش کنند. اما دریغ از یک خط وصیتنامه. کار داشت بالا میگرفت و چند نفر آمدند پیش پدر فاطمه و گفتند چه کنیم؛ فردا قرار تشییع و تدفین داریم. فاطمهخانم میگوید: پدرم با دلی پردرد رو به آسمان کرده و گفته بود آن خدایی که جواد را آفریده، اگر صلاح بداند، همسر و فرزندش را هم نگه میدارد.
این بود که آمدند درِ خانه عمهجان را زدند و گفتند جواد میخواهد بیاید. فاطمهخانم درباره آن روزها اینچنین میگوید: گفتم میخواهد بیاید یا میخواهند بیاورندش؟ عموی جواد هم وارد شد و گفت حقیقت را بگویید. جواد شهید شده دخترم. توی مجلس جواد آنقدر بدحال بودم که هیچ نمیفهمیدم. هر بار دوسهنفر زیر بازوهایم را میگرفتند و این طرف و آن طرف میبردند. پاهایم انگار فلج شده بود. حالم آنقدر بد بود که حاجخانم طاهایی (استاد فقید حوزه علمیه مشهد) به دیدنم آمد. از من پرسید: همسرت چند سال داشته؟ گفتم: ٢٣سال. گفت: عمر به این کمی و زندگی به این پربرکتی؟
فاطمه مجبور بود برای قولی که به جواد داده بود، در انظار گریه نکند تا مبادا نارفیقی از این اشکها شادمان شود. اما خلوتهای او سراسر گریه و ناله فراق بود. قبل از خاکسپاری، وصیتنامه و ساکش از جبهه رسیده بود. از فاطمه پرسیدند: کجا خاکش کنیم؟ و فاطمه از علاقه جواد به حرم گفته بود. پدر جواد هم که از خدام حرم بود ماجرا را با مرحوم آیتا... واعظطبسی درمیان گذاشته بود. حاصل کار هم هدیه یک محل دفن برای پیکر جواد بود. بعداز خاکسپاری جواد، یکی از دوستانش به زیبایی دربارهاش اینگونه سروده بود: جامی که ز صهبای رضا جام گرفت/ وز نام جوادش زِ شرف نام گرفت// در بدر شهید گشت و با عشق گذاشت/ سر بر قدم رضا و آرام گرفت. بعداز شهادت جواد، این قصه عشق هنوز هم ادامه دارد. فاطمهخانم میگوید: دوستانش خیلی خوابش را میدیدند. همه میگفتند در خواب از او برای حال و احوالش میپرسیم و میگوید عالی است. خدا را شکر همهچیز خوب است.
جانبازی، در روزهایی که ریحانه آمد
بهسراغ نیرهخانم میرویم که در تمام این سالها رنج جانبازی همسر را به دوش کشیده اما از آن روزها بهعنوان حلاوتی شیرین یاد میکند. حرف و حدیث زندگی مشترک نیره و سیدهاشم هم شنیدنی است. ظاهرا از مدتی قبل همسر شهیدامیرعباسی که از دوستان سیدهاشم بود، زمزمههایی درباره ازدواج سید مطرح کرده و گفته بود اگر بهدنبال فرد مناسبی برای ازدواج میگردی، همسرم دوستی دارد که باتوجهبه روحیاتت، برای ازدواج با شما خیلی مناسب است.
حرف و حدیثها که جدیتر شد، شهید امیرعباسی متوجه تمایل سیدهاشم شده بود. روزگار یکی از ماههای میانی سال۶١ را نشان میداد و اینگونه بود که مادرخانم شهید امیرعباسی، همسر شهید امیرعباسی بههمراه مادر و خواهر سیدهاشم، راهی منزل حاجآقا نیکنامی شدند. قصه مخالفت خانواده حاجآقا نیکنامی هم کم از ماجرای خانواده قبلی نداشت؛ خانواده حاجآقا هم میگفتند این جوان رفتنی است و شاید ششماه دیگر در جبهه شهید بشود. خردهنقدهای دیگری هم از گوشهوکنار مطرح میشد؛ اینکه بنیه مالی چندانی ندارد و شاید روزی برسد که نیره حتی نتواند یک چای جلو میهمانانش بگذارد و... اما نقد اصلی در همان رزمنده بودن و پیشبینی شهادت سیدهاشم بود و باقی بهانههایی بود برای منصرفکردن نیرهخانم. اما مرغ او هم یک پا داشت؛ «عقیده من این بود با کسی ازدواج کنم که مؤمن و باتقوی باشد. آن زمان کسانی بودند که به خواستگاری من میآمدند اما اعتقادات مذهبی محکمی نداشتند. من هم به خانواده میگفتم پول و عمر را خدا میدهد. و بعد هم خانواده را متقاعد کردم. حالا هم اگر دوباره برگردم به همان بیستسالگیام، باز به این خواستگاری جواب مثبت خواهم داد.» برخلاف بریزوبپاشهای این روزگار، در آن دوران شروع زندگی سیدهاشم و همسرش نه با یخچال سایدبایساید همراه بود، نه با ماه عسل رؤیایی. تمام وسایل شروع زندگیشان در چهار لیوان، دو قاشق رویی و دو پتو خلاصه شده بود. باورپذیر نیست اما حقیقت داشت.
سیدهاشم اما اگرچه در عکس یادگاری مدنظر ما حضور داشت، شهادت قسمتش نشد؛ البته تا دلتان بخواهد میهمان تیر و ترکش شده است. اولین جانبازیاش در پاوه بود که عصب پایش در همان ماجرا آسیب دید. چند بار هم در عملیاتهای مختلف مجروح شد که عملیات بدر، یکی از آنها بود؛ درست در روزهایی که ریحانه به دنیا آمده بود.
نیرهخانم میگوید: همسرم عکسهای خیلی زیادی با شهدا دارد. درباره این عکس هم میگوید من تنها کسی هستم که درمیان این چهار نفر شهید نشدهام. همیشه غصه میخورد که چرا مانده است. زمانیکه جبهه میرفت همیشه میگفت دعا کن شهید بشوم. من هم همیشه بهشوخی میگفتم انقلاب ما حبیببنمظاهر هم میخواهد. چرا فکر میکنی حتما باید شهید بشوی؟ هنوز هم وقتی برخی دوستانش با او صحبت میکند بهشوخی میگوید از بس گفتند حبیببنمظاهر، من هم دارم مثل همان شهید بزرگوار میشوم.
شبهای پیروزی در عملیات، از یک طرف نیرهخانم شاد بود و از سوی دیگر، دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. برای رسیدن به پیروزی، شهدای زیادی تقدیم دفاع مقدس میشد و همسر آسیدهاشم دلهره این را داشت که مبادا این ساعت یا ساعت بعد، درِ خانه را بزنند و بگویند همسرش شهید شده است. درست در همان عملیات بدر که سیدهاشم دوباره مجروح شد، شبش نیرهخانم خواب برادرش را دیده بود (برادری که دوسال بعد شهید شد) و در خواب سراغ همسرش را از برادرش گرفته و پاسخ شنیده بود که هاشمآقا با یک اتوبوس مجروح دارد میآید. و تعبیر این خواب همان صبحی که از خوابی بیدار شد، رقم خورد؛ «ساعت١٠ صبح بود و من خانه مادرم بودم. درِ حیاط باز شد. همسرم با دو عصای زیربغل، درحالیکه تمام لباسهایش خونی بود، وارد شد. مادرم حسابی هول کرده بود. خودم در عین اینکه استرس داشتم تلاش کردم به مادرم دلداری بدهم.» ظاهرا پساز عملیات تعداد مجروحها زیاد بوده و سیدهاشم که در مقایسه با دیگر مجروحان حالش کمی بهتر بوده، میشود مسئول گروهی که مجروحان را با اتوبوس برمیگرداندند. از قضا به مشهد که میرسند، راننده اتوبوس در چهارراه گاراژدارها رو به او میکند و او را به بهانه اینکه حالش بهتر است از اتوبوس پیاده میکند و بهاتفاق دیگر مجروحان راهی بیمارستان میشود. از شانس سیدهاشم، درمیان برف و سرمای آن روزها، یک راننده تاکسی دلش برای او سوخته و بدون دریافت کرایه، او را تا دم در منزل مادر خانمش رسانده بود.
زندگی با جانبازان دوران دفاع مقدس هم سختی دارد و هم شیرینیهای خاص خودش را. شاید این حکایت که ریحانه در ابتدا پدرش را نمیشناخت هم شنیدنی باشد و هم تأثربرانگیز؛ «وقتی آقای موسوی مجروح شد و به مشهد آمد، ریحانه دخترم یک سال داشت اما پدرش را نمیشناخت. تا سه ماه هر وقت پدرش را میدید، گریه میکرد. اینها فقط گوشههایی از زندگی با جانبازان دفاع مقدس است که برای آرمانهایشان جنگیدند و اگرچه شهادت قسمتشان نشد، ماندند و باید صبوری کنند.»
آن روزها رزمندهها که در جبهه بودند شاید تا ماهها خبری از حال و احوال خانواده نداشتند. آنگونهکه همسر آسیدهاشم میگوید، همین که هر ١۵روز یک بار میتوانستند تماس بگیرند، آن هم با بیسیم و در عرض چند ثانیه فقط از حال خوبشان بگویند، یعنی شکر خدا هنوز هم هستند. تلفن همراه و تلگرام و فضای مجازی کجا بود!
مرور برخی مجروحیتهای آسیدهاشم موسوی هم شنیدن دارد. در ایامی که سید شیمیایی شده بود، رنجهای او و خانواده هم فزونی یافته بود. نیرهخانم میگوید: هم شیمیایی شده بود و هم پایش تیر خورده بود. آمپولهایی میزد که دیگر نای راه رفتن برایش نمیماند. وقتی در یکی از همین دفعات که حالش بد بود، او را به دکتر بردم، وضعیتش را که دید، گفت خانم دیگر نباید بگذاری همسرت به جبهه برود. اگر برود ششماه بیشتر زنده نیست. وقتی به منزل آمدیم تلاش کردم مانع رفتنش بشوم اما با خنده و درحالیکه سعی میکرد من را آرام کند میگفت این دکتر نفهم است! از کجا میداند؟ عمر دست خداست. وقتی رفتم تا نسخهاش را تجدید کنم، دکتر دوباره تأکید کرد که نگذارم سید برود. اما وقتی به خانه برگشتم، سوار قطار شده و رفته بود.
اصلا نمیدانستم فرمانده است
انقلاب به روزهای اوج خودش رسیده بود. محمدحسین، هم هوای انقلاب و امام خمینی را داشت، هم گوشه دلش، لرزشی عاشقانه شروع شده بود. این بود که وقتی به خواستگاری دختر آقای موسوی رفت، آثار مجروحیت در راهپیماییها روی گوشش مانده بود و با گوش باندپیچیشده درِ خانه حاجآقا را زده بود. باب آشنایی را هم یکی از آشنایان دور باز کرده بود که بعدها به کاروان شهدای دفاع مقدس پیوست. محمدحسین هنوز وارد سپاه نشده بود و با پدرش در مغازه بزازی کار میکرد. خانواده آقای موسوی هم خانوادهای مذهبی و متدین بودند. حاجآقا مغازه عبافروشی داشت و با علما و روحانیان زیادی حشرونشر داشت. در جریان انقلاب نیز، هم خودش و هم پسرش از فعالان بودند؛ درست مثل محمدحسین.
صدیقهخانم آن روزها فقط ١۵سال داشت اما محمدحسین و ویژگیهای مذهبیاش را پسندیده بود. ازدواجی ساده شکل گرفت و زندگی عاشقانهای آغاز شد. محمدحسین حتی بعد از ازدواج هم نجابت در رفتار و گفتارش پابرجا مانده بود. وقتی هم که سپاه به فرمان امام تشکیل شد، راهی سپاه شد. صدیقهخانم از آن روزها اینگونه میگوید: «آن زمان ما مستأجر بودیم. بعد به خانه مادرش رفتیم تا خیال همسرم در مدت نبودنش راحت باشد تااینکه سمیه را باردار شدم. سمیه آذر سال۵٩ بهدنیا آمد و دوباره یک خانه اجاره کردیم. وقتی میرفت جبهه، من در خانه مادرم بودم.» صدیقهخانم هم روزهای خوبش، روزهایی بود که محمدحسین مجروح بود و بیشتر میتوانست شریک زندگیاش را ببیند: «یک مجروحیت داشت که در اوایل جبهه بود اما بعد از خوب شدن بلافاصله دوباره راهی جبهه شد. برای جبهه رفتن خیلی مقید بود.»
وقتی عملیات بدر آغاز شد، خانواده محمدحسین هم همراه او در اهواز بودند. سه روز مانده به عملیات بود که همرزمانش او را مجبور کردند و گفتند حالا که خانوادهات در اهواز هستند، چند ساعتی برو و آنها را ببین و او با اکراه قبول کرده بود: «دوسه ساعتی ماند و با وجود اصرار من برای ماندن، اصرار بر رفتن داشت و رفت.