شهرآرا آنلاین - ایلیا موسایی - مرد رفتار عصبی و هیستریکی داشت و تندتند توی پذیرایی از وسط وسایل بههم ریخته و شکسته بالا و پایین میرفت و سیگار دود میکرد. حالا دیگر کبودیهای صورت زن بیشتر شده بود و خونی که از پره بینیاش میآمد، بالای لبش ماسیده و خشک شده بود. مرد گفت: «صورتتو بشور»
زن همانجا نشسته بود و چیزی نمیگفت. مرد آمد دست زن را کشید تا بلندش کند که زن جیغ کشید «ولم کن». شیشه میزعسلی ترک بزرگی برداشته بود و تمام پذیرایی زیرورو شده بود. مرد گفت: «اگر این همه اصرار نمیکردی زنگ بزنی به پلیس اینطوری نمیشد» بعد هوف کشداری کشید و روی مبل ولو شد. گفت: «پاشو ناهار بخوریم» زن داد زد: «نمیبینی بوش داره میاد؟»
مرد از جا پرید و جلدی رفت به آشپزخانه و زیر گاز را خاموش کرد. بعد قابلمه را با دستگیرههای گلدار گرفت و انداخت توی سینک. صدای جزززززز ممتدی بلند شد.
زن روی زمین نشسته بود و سرمای سرامیکها توی تنش نفوذ میکرد. کتفش از جا در رفته بود و استخوان شانهاش به زقزق افتاده بود. پیشانیاش سوزش عمیقی داشت. صدای مرد از توی آشپزخانه آمد که چیزی گفت. بوی سوختگی و بخار مثل موجی غلیظ از آشپزخانه سرازیر شد توی پذیرایی. مرد داد زد: «جوابمو ندادی»
نشنیدم
میگم از بیرون بگیم غذا بیارن
زن گفت: «اشتها ندارم»
مرد آمد روبهروی زن نشست و با یک دستمال خیس آرام صورت زن را پاک کرد. گفت: «بیا فراموشش کنیم. ما که همین هفته قرار بود بریم. اونجا که برسیم یه زندگی جدید شروع میکنیم»
زن به شعاع آفتاب نگاه کرد که از لای پردهها به داخل میتابید. مرد گفت: «قول میدم خوشبختت کنم و آب تو دلت تکون نخوره»
زن دست مرد را گرفت و گفت «باشه. گوشیمو بده زنگ بزنم یه چیزی بیارن»
مرد گفت: «از گوشی خودم زنگ میزنیم. بگو شمارهشو»
زن به سمت آشپزخانه اشاره کرد و گفت «زیر تقویمه. روی کابینت»
مرد شماره را گرفت. دستش را روی دهنی گوشی گذاشت و پرسید «تو چی میخوری؟» زن گفت «پاپریکا» بعد گفت: «سلام یک ساندویچ پاپریکا میخوام با یه ... یک لحظه» و رو به زن پرسید: «اشتراک داریم؟» زن گفت: «گوشه تقویمه. با خودکار نوشتهام» مرد اشتراک را پیدا نکرد بعد رو به زن گفت: «میگه پاپریکا ندارن اصلا ... گوشی» توی پذیرایی آمد و گوشی را به دست زن داد. صدای دختر جوانی از آن طرف خط میآمد. زن گفت: «خانم یک ساندویچ پاپریکا میخوام ...» صدای مرد که داشت دستهایش را میشست آمد: «برای منم بگو خوراک بیارن» صدای دختر جوان گفت: «خانم همچین ساندویچی نداریم توی منو!» زن گفت: «بله بله همون. لطفا پنیر هم بزنین» دختر جوان گفت: «خانم!» زن توی گوشی چندبار نفس کشید و آرام گفت: «بله» صدایی از آن طرف خط نمیآمد. دختر جوان گفت: «خانم حالتون خوبه؟»
نه
خانم اتفاقی افتاده براتون؟
زن گفت: «بله. با سس قرمز»
دختر جوان پرسید: «میخواین به پلیس زنگ بزنم؟»
زن گفت: «بله لطفا. اشتراک ۴٧٢ هستم. حتما آدرسمون توی سیستم ثبت شده. لطفا سریع»
مرد روی کاناپه داشت سیگارش را دود میکرد گفت: «من نمیخواستم اینجوری بشه»
زن گفت:«کی گوشیمو میدی؟»
مرد گفت:«فعلا بهش نیازی نداری. یک ماه دیگه ترکیهایم. همونجا برات گوشی میگیرم»
با پولای دزدی؟
مرد همانجا ایستاد: «شروع نکن. صدبار گفتم من توی دزدی نقشی نداشتم. اون احمقا خودشون این کارو کردن. من فقط بهشون گفتم پولا چه ساعتی میرسن»
زن گفت: «من باهات نمیام. حاج احمد به خاک سیاه نشسته. بهت اعتماد کرد و گذاشت باهاش کارکنی»
مرد هاج و واج ایستاده بود. زن داد زد: «کی به توی سابقهدار کار میداد؟ اینطوری جواب خوبیاشو...» مرد محکم زن را زد. بعد رفت تلفن روی میز را از پریز کشید، سیمش را دور دستگاه تلفن کلاف پیچ کرد. گفت: «باشه. به زورم که شده با من میای. تا اون موقع پاتو از خونه نمیذاری بیرون» رفت به اتاق. صدایش از آنجا میآمد: «تو آدم نمیشی. بعد از ناهار راه میفتیم. تا اون موقع از جات جنب نمیخوری. به داداشم میگم بقیه کارا رو انجام بده»
زن نشست و بلند گریه کرد. مرد به برادرش زنگ زد و وقتی از اتاق بیرون آمد داشت با تلفن حرف میزد. بعد سیگار دیگری روشن کرد و ناگهان تلفن کلاف پیچ را از روی مبل برداشت و کوبید روی زمین. همانطور ایستاده سیگارش را دود کرد. هنوز سیگارش را تمام نکرده صدای زنگ خانه بلند شد. مرد سیگار به دست در را باز کرد و زن شنید که افسر پلیس دارد با مرد حرف میزند.