شنبه- آخرین مسافر تاکسی هستم و توی ایستگاه پیاده میشوم، یکی از راننده تاکسیهایی که داخل ایستگاه دور هم ایستادهاند میگوید حاجی به بالاییها بگو که گرانی است. میخندم و پاسخ میدهم بله متأسفانه همه گرفتارش هستیم، با این فرق که شما میتوانید دو تا مسافر بیشتر بزنید، ولی من نمیتوانم ستون «مسافر سنت در هزاره سوم» را دوبار در هفته بنویسم. بعد با هم میخندیم و رفیقش به او میگوید ببین آخوند جماعت در جواب نمیماند.
یکشنبه- راننده توی آینه ماشین آمبولانس را میبیند و زوزه آژیرش را میشنود، اما باز هم دارد جلو میآید و راه را در میانه چهارراه بر او میبندد. از شتاب و هول راننده آمبولانس میفهمد که به جای فرمان خودرو، جان بیمار توی دستهای اوست اما باز هم بیاعتنایی میکند، با این جور آدمها چه باید کرد؟
دوشنبه- راننده تاکسی خطی که کرایهاش ۵٠٠تومان گران شده است، قبل از اینکه کسی از مسافران غر بزند خودش اعتراض را شروع میکند و پیاپی از گرانی میگوید و تکرار میکند که خودم میدانم ٢٠٠٠تومان برای این مسیر زیاد است اما چه کنم؟ تا زمانی که به مقصد برسیم همچنان دارد با صدای بلند داد و بیداد میکند، طوری که مسافران به او دلداری میدهند و آرامش میکنند که انشاءا...درست میشه، چه میشود کرد و ... به نظرم تاکتیک خیلی خوبی است، شاید توی جلسات و دورهمیها هم اگر من قبل از بقیه شروع کنم به نق زدن و داد و بیداد کردن، دیگر لازم نباشد اعتراض دیگران را بشنوم و انتقادهایشان را جواب بدهم.
سه شنبه- توی اتوبوس بیآرتی جای نشستن نیست. مردی میانسال برمیخیزد و اصرار میکند که به جای او بنشینم. قبول نمیکنم و به شوخی میگویم میترسم خبرش به خانمم برسد و فکر کند پیر شدهام. آخر یکی از دو علامت پیری این است که توی اتوبوس برای نشستن به آدم تعارف کنند. میپرسد: نشانه دیگر چیست؟ با هم میخندیم.
چهارشنبه- جوانی که یک بسته کیک در دست گرفته و میخورد عمدا از میانه پیادهرو به طرف من میآید، با نرمی و آرامش به او میگویم لابد مسافر یا مریض هستی که روزه نمیگیری اما روزهخواری علنی فقط یک معنی دارد. همانطور که دهانش میجنبد با کنجکاوی منتظر بقیه حرف من است، بعد از او میپرسم که اگر در یک مجلس ختم که یک خانواده عزادار سیاه پوشیده و مشغول سوگواری است، یک نفر با لباس قرمز وارد شود و شروع کند به رقصیدن و بشکن زدن فکر میکنی دیگران درباره او چه خواهند گفت؟ بهت زده نگاهم میکند. میگویم روزهخواری در حضور روزهداران چنین رفتاری است.
پنجشنبه- وقتی به قطار نمیرسم روی صندلی ایستگاه مترو مینشینم و مشغول مطالعه میشوم. آرام آرام جمعیت میرسند و مردی که کنار صندلی ایستاده خم میشود تا دو زانو کنار دیوار بنشیند. بلند میشوم و او را به جای خودم مینشانم. تشکر میکند و همان جمله تکراری را بر زبان میآورد: حاج آقا کاش ... با خود فکر میکنم وقتی که میشود دلها را اینقدر ارزان و راحت خرید، چرا نمیخریم؟
کارشناس مسائل فرهنگی